نوشته اصلی توسط
Melika231
سلام
من اسمم ملیکاست و ۲۰ سالمه
توی دانشگاه خوبی دارم درس میخونم و از اوضاع مالی خوبی هم به لطف خانوادم بر خوردارم. اواخر سن ۱۶ سالگی با پسر عموم ازدواج کردم ولی عقد نکردیم بخاطر اینکه از مدرسه بیرونم نکنن. پسرعموم نه خوشگل بود و نه خوش هیکل و خیلی هم مذهبی بود و کلا رفتارش و اعتقاداتش بیشتر شبیه مامان باباها بود تا یه جوون امروزی و تحصیل کرده...
من همون لحظه که به ازدواج باهاش رضایت دادم پشیمون شدم
همون لحظه یه تردید مسخره وجودمو فرا گرفت و تموم!
ولی من دوستش نداشتم و ندارم
یعنی در این مورد اصلا مطمئن نیستم
نمیدونم بخاطر قیافه یا چاقیشه یا واقعا دوستش ندارم چون افکارش همسو با من نیست
نمیدونم واقعا میتونم اصلا کسیو دوست داشته باشم یا نه
دوست ندارم بهش خیانت کنم ولی ادامه ی زندگی هم برام مشکله
برای همینه که تا الان باهاش ************ نکردم و نذاشتم که اسمش توی شناسنامم بره ولی اون هی اصرار داره که عقد کنیم.
من واقعا سردرگمم
خانوادم یه توهم دارن به اسم آبرو و فکر میکنن اگه من جدا بشم از پسر عموم اونا قراره تمام آبروشون بره
ولی من واقعا توی کتم نمیره که کل زندگیمو به فنا بدم تا آبروی مسخره ی یه عده آدمو نگه دارم
نمیدونم الان عصبیم یا حرفای از ته دلمه
اگه میشه کمکم کنید